در ابتدا فکر می کردم که در میان انبوهی از دوستانم قرار گرفتم و احساس امنیت و شادی می کردم. مدتی گذشت تا اینکه خود را در نقطه ای تاریک یافتم آنجا سرد و بی روح بود. مثل این بود که باید منتظر اتفاقی می شدیم هر از چند گاهی صدایی مهیب به گوش ما میرسید و فریاد ناله ی یکی از دوستانم را می شنیدم.
همه جا تاریک بود چیزی دیده نمی شد با هر صدای ناله ای که می شنیدیم احساس می کردم تنها تر شدم در همین افکار بودم که ناگهان از نقطه سرد خود به مکانی گرم هدایت شدم فرصت نکردم که فکر کنم ناگهان ضربه ای محکم به من خورد با این ضربه ی محکم تمام وجودم آتش گرفت و این آتش باعث شد که من به دو قسمت تقسیم شوم قسمتی از من جدا شد و من از آن مکان تاریک و سوزان به فضایی بیرون پرت شدم احساس بسیار بدی داشتم نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است.
نیمی از من نبود و نیمی که باقی مانده بود دیگر آن وقار و سنگینی و متانت خود را نداشت احساس خلاء و بیهودگی می کردم و وحشت زده به این طرف و آن طرف می نگرستم و به دنبال نیمه ی گمشده خودم می گشتم بعد از آن ضربه و شعله آتش که بر جانم افتاده بود همه چیز در زندگی ام تغییر کرد تا آن موقع این همه به قسمت سر خود فکر نمی کردم اما از لحظه ای که از من جدا شده احساس بسیار بدی بهم دست داده بود.
در همین اندیشه بودم که پرنده ای سیاه من را به منقار گرفت و شروع به پرواز کرد خیلی یادم نمی آید در آن ارتفاع چیزهایی مبهم و تار می دیدم. مردی که قبلا هم او را دیده بودم وسیله ای در دست داشت که بعد ها فهمیدم به آن تفنگ می گویند او من و دوستانم را از مغازه خریده بود و با قرار دادن ما در اسحله خود و شلیک به سوی هدف شادی می کرد و لذت می برد. از آن ارتفاع دیدم چگونه به وسیله ی آن ما موجودات دیگر را شکار می کند و هر بار که از ما به عنوان وسیله برای رسیدن به هدفش استفاده می کند و به هدفش می رسد به هوا می پرد و از اینکه موجودی را توانسته از پا در بیاورد لذت می برد.
پایان قسمت اول
Written by Master Kamel
قسمت های دیگر داستان
به این مطلب ستاره دهید و ۲ امتیاز دریافت کنید
عالی بود
ممنون و متشکر بابت این مطلب واقعا فوق العاده
دنیا از دید فشنگ چگونه است؟دیدن از نگاه یک شی بی روح چه آگاهی خاصی به ما میدهد؟
همه ی جهان هستی دارای روح می باشد بدون روح هیچ ماده ای نمی تواند حیات داشته باشد.
چه جالب هر چیزی و هرکسی دید متفاوتی نسبت به دنیا دارد
با سلام و درود
هنگامی که گلوله از جدا شدن دو نیمه ی خود سخن گفت به یاد جدا شدن نیمکره های مغز افتادم
داستان جالبیه
پس ما آدمها چرا به کامل بودن خود نمی اندیشیم ولی وقتی نقصی بوجود میاد تازه می فهمیم ما کامل هستیم ؟
سلام دوست گرامی
چون در قانون بقا هستید. اگر قانون بقا را درک کنید آن وقت می تانید کامل بودم خود را ببینید.
Written by Master Kamel
داستان جالبی است واقعا تمثیل خوبی از رنج و لذت انسانها است
دقیقا مانند انسان که زمانی که بدون آگاهی در دنیای ترس و تاریکی زندگی میکند چیزی جز تاریکی نمیبیند
اگر دستور دهنده انسان از مغز به قلب منتقل شود
احساساتمان قوی تر وپاک تر است
هرکسی دراین دنیا به نوعی قانون رنج ولذت را درک میکند