قسمتی کوتاه از این کتاب ارزشمند
سالها در سرزمینی که سرسبز و خرم بود و در آن آب فراوان وجود داشت و همیشه باران میبارید، سرما بهموقع و گرما بهموقع بود، مردمی در آرامش کامل زندگی میکردند. تا اینکه در یک شب مردی از تاریکی به دروازه شهر رسید؛ چون دروازهها همیشه باز بودند، مرد وارد سرزمین شد و در گوشهی یک عمارت بزرگ تکیه داد تا کمی استراحت کند و لحظهای نگذشت که چشمانش را باز کرد و دید روز شده است. خورشید بر پهنای شهر گسترده شده و میدرخشد و انسانها مشغول فعالیت روزانه شدهاند.
مرد و زن، پیر و جوان، همه در حال رفتوآمد بودند و هر کسی در این شهر، کاری برای انجام دادن داشت. مرد گفت: …
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.